عیار ایمان در سنجه فقه

سلسله نشست های مجازی موسسه مفتاح کرامت در ماه مبارک رمضان 1443

(اخلاق اجتماعی)

استاد سید محمد صادق قادری – 1401/01/22

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

بسم الله الرحمن الرحیم

و الصلاة و السلام علی رسول الله و آله آل الله

ابتدا سالروز وفات حضرت خدیجه کبری، همسر وفادار پیامبر و بزرگ‌بانوی اسلام را به همه دوستان و همراهان، تسلیت عرض می‌کنم.

موضوع بحث ما «بررسی عیار و شاخص ایمان در ترازو و سنجه فقه» است. برای ورود به موضوع بحث و مسأله اصلی، ناگزیر از طرح یک مقدمه‌ایم که در باب ضرورت این بحث و هدف و انگیزه از طرح این موضوع است. پس از بیان مقدمه، بحث را در چهار فصل، تقدیم دوستان و همراهان می‌کنیم.

مقدمه

پیمبری که در آغازین‌روزهای هجرت و بعد از تشکیل مدنیت دینی، با شعار «تأخّوا فی الله اخوین»، همگان را به برادری و هم‌زیستی، فرا خواند و انتظار، آرزو، همت و تلاشش یک جامعه پرعاطفه، سرشار از محبت، ایثارگر، روادار و برادرانه بود، چرا امتش امروز آن شعار اخوت را به تکفیر و برائت، تبدیل کرده است به گونه‌ای که شاید بتوان گفت در عصر حاضر، خشونت دینی به بالاترین حدّ خود رسیده و انسان‌های فراوانی در درگیری‌ها و جنگ‌های خونین فرقه‌ای و مذهبی، جان و مال و هستی خود را از دست می‌دهند و حربه تکفیر، اتهام بی‌دینی، حق‌پنداری خود و کافرانگاری دیگران، امنیت روانی و آرامش روحی را از جوامع مسلمین، سلب کرده و هر گروه و دسته‌ای، گروه و دسته دیگر را به بی‌ایمانی و نامسلمانی، متهم می‌سازند و دسته دیگر نیز چنین می‌کند، به گونه‌ای که در صدد تلاش برای ریختن خون یکدیگر بر می‌آیند؛ خونی که در منظر قرآن و نگاه اسلام، ارزشی بس مهم دارد، به گونه‌ای که کشتن یک نفر، بسان کشتن همه بشریت است و آیه 31 سوره «مائده» که می‌فرماید: «مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النَّاسَ جَميعاً وَ مَنْ أَحْياها فَكَأَنَّما أَحْيَا النَّاسَ جَميعاً» بیانگر ارزش انسان با هر رنگ و رو و هر خلق و خویی است.. اما چرا جامعه اسلامی و جوامع مذهبی به این نقطه رسیده‌اند؟ این عدم تحمل و نارواداری و خشونت دینی، از کجا پدید آمده است؟

نکته مهم در اینجا این است که در روایاتی بس فراوانی از مجامع روائی شیعه و سنی، احصاءشده و تعداد بسیاری یافت شده که در آن‌ها با این‌که موضوع، متعدد و متفاوت است، حکم واحد است. روایات پرشماری که حکم به کفر و کافری را بر عناوین و افرادی، بار کرده که می‌توان با واژگانی مانند «فهو کافر»، «فقد کفر»، «فقد خرج عن الاسلام» و «لیس بمسلم» جستجو کرد. در اینجا به چند نمونه از این دست روایات، اشاره می‌شود:

  • حکم به نامسمانی: «من‏ أصبح‏ و لم‏ يهتم‏ بامور المسلمين فليس بمسلم‏».
  • –          حکم به کفر: «من ترک الصلاة متعمدا فقد کفر».
  • –          «من خالف سنة محمد فقد کفر».
  • –          «من فضّل احداً من اصحابی علی علیّ فقد کفر (فهو کافر)».
  • –          روایاتی از این دست که می‌گوید هرکس با وجود استطاعت، حج به جا نیاورد، مسلمان نیست.
  • کسی که صاحب علم را تحقیر کند، مسلمان نیست.
  • کسی که نوروز را محترم بشمارد، کافر است.
  • کسی که به یادگیری سحر بپردازد و آن را بیاموزد یا بیاموزاند، کافر است.

این دست روایات در مجامع روائی فریقین، بسیار فراوان است و نزدیک پنجاه روایت در مجامع روائی ما و بیش از آن در مجامع روائی اهل سنت، وجود دارد. روایات از طریق ما و اهل سنت، بر اساس مبانی ما و آن‌ها اکثراً معتبر است. اکنون آیا می‌توان همه این عناوین را کافر دانست و همه این روایات را پذیرفت؟ می‌توان به کفر این گروه‌های فراوان اجتماعی از مسلمین، حکم کرد؟ اگر چنین بکنیم، آیا کسی در دیوان اسلامی و مسلمین می‌ماند؟ آیا لازمه‌اش تخصیص اکثر مستهحن نیست؟

شاید بتوان گفت وجود چنین روایاتی بدون فهم درست معنا و مفهوم، و بدون فهم مراد و منظور متکلم و معصوم، زمینه تکفیر و انتساب بی‌دینی و کفر به دیگران را فراهم آمده و یا لااقل، یکی از عوامل تکفیر و نسبت کفر است. در اینجا چه باید کرد؟ این است که ضرورت طرح این مسأله و موضوع، روشن می‌شود.

به نظر می‌آید که باید قدرت تحمل را بالا برد؛ رواداری را ترویج و توسعه دارد، اما برای اثبات این مدعا ابتدا باید «عیار ایمان در سنجه فقه» بحث و بررسی بشود و نقاط ابهامش زدوده گردد تا به یک نتیجه مطلوب برسیم.

فصل اول: واژه‌شناسی

بعد از مقدمه‌ای که پیرامون ضرورت بیان و طرح موضوع، نخستین فصل بحث ما واژه‌شناسی و مفهوم‌شناسی است و چند واژه در این بحث داریم که باید آن‌ها را بررسی کنیم. این واژگان عبارتند از:

  • اسلام؛
  • ایمان؛
  • کفر؛
  • تکفیر.

معنای ایمان و کفر

به طور خلاصه باید گفت که برآیند مجموع کتب لغت، مانند «کتاب العین» خلیل بن احمد فراهیدی، «راغب»، «صحاح» و «مصباح» این است که اسلام به معنای تسلیم در برابر خداوند است. نماد و نمود این تسلیم نیز اقرار به شهادتین است که البته این تسلیم الزاماً با باور قلبی، همراه نیست و الزامی به پذیرش و باور قلبی، وجود ندارد.

ایمان نیز به معنای تصدیق و باور قلبی، مازاد بر اقرار لسانی است. پس اسلام و ایمان، چنین معنا شد که: اسلام، تسلیم شدن در برابر خداوند که جلوه آن، اقرار به شهادتین و اصول سه‌گانه است و ایمان نیز تصدیق قلبی و باور دلی است.

چند نکته در این دو مفهوم، نهفته است که عبارتند از:

1- هریک از این دو کلمه «اسلام» و «ایمان» مفهومی مشکک و ذومراتب دارند؛ یعنی همانند نور، حالتی پله‌کانی و نردبانی دارند؛ بدین معنا که ایمان یک مرتبه نیست بلکه مراتب متعدد و قوت و ضعف دارد و اسلام نیز دارای چنین وضعیتی است. مرتبه پائین اسلام، همان اقرار زبانی است و مرتبه اعلای آن، تسلیم محض که چه بسا مراتب بالاتر آن از نظر مفهوم، با ایمان، نوعی یگانگی و وحدت پیدا می‌کند.

تفاوت اسلام و ایمان از نظر مفهوم (که اسلام، یک کنش رفتاری و عمل جواحی است اما ایمان یک عمل درونی) در برخی از آیات آمده و آن پلکانی بودن نیز همین گونه است. مثلاً در آیه شریفه: «قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإيمانُ في‏ قُلُوبِكُمْ» گویا ایمان در طول اسلام است و یا در آیه شریفه سوره احزاب: «إِنَّ الْمُسْلِمينَ وَ الْمُسْلِماتِ وَ الْمُؤْمِنينَ وَ الْمُؤْمِناتِ …» مسلمانی و ایمان را با هم متفاوت دانسته است. بنابر این، این دو آیه، بیانگر تصدیق مرتبه پائین اسلام (یعنی تصدیق و باور قلبی به اصول سه‌گانه توحید، نبوت و معاد)، و مرحله تحتانی و زیرین ایمان است. در این دو آیه که بیانگر مرتبه زیرین هر یک از این دو عنوان است، هر دو با هم مخالف و در طول هم هستند.

در آیه 131 سوره بقره نیز مرتبه بالای اسلام –که چه بسا با ایمان، هماهنگ است- مشخص می‌شود؛ آنجا که از زبان حضرت ابراهیم(علیه السلام) بیان می‌شود که: «أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعالَمِين‏» و مراد از اسلام در آن، صرف شهادت به رسالت نیست، بلکه قطعا مقصود، تسلیم محض است که شاید با ایمان، سازگار باشد در دعای حضرت یوسف(سلام الله علیه) که عرضه داشت: «تَوَفَّنِي مُسْلِماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ‏» نیز همین وضعیت، حاکم است.

2- بین معنای اسلام و ایمان، نسبت عموم و خصوص مطلق، برقرار است و از قضا در روایات و کلمات فقیهان نیز به این نکته، اشاره شده. در پاره‌ای از روایات، از امام معصوم(علیه السلام) می‌خوانیم که ایمان و اسلام را به کعبه و مسجدالحرام، تشبیه کرده‌اند، به این صورت که هرگاه کسی وارد کعبه شود، قطعاً وارد مسجدالحرام هم شده اما عکس آن، چنین نیست و این رابطه عام و خاص مطلق بین اسلام و ایمان را به نمایش می‌گذارد.

مرحوم شیخ مفید در صفحه 47 «اوائل المقالات» می‌نویسد: «اتفقت الامامیة علی أن الاسلام غیر الایمان و أنّ کل مؤمن فهو مسلم» هر مؤمنی مسلمان است اما الزاماً هر مسلمانی مؤمن نیست.

3- این دو واژه، از جهت مبدأ و منتها نیز با هم تفاوت دارند؛ بدین صورت که خاستگاه ایمان، قلب است در حالی که اسلام الزاماً در قلب، خاستگاه ندارد، بلکه اسلام اقرار زبانی و جوارحی به شهادتین است که می‌توان مانند اخرس و اصم، آن را با دست نوشت و یا با عمل، کاری انجام بدهند که بیانگر مظاهر توحید و رسالت است.

از نظر منتها نیز واضح است که اسلام بدون ایمان، مؤثر نیست اما ایمان که مرحله بعدی است، اسلام را هم در خود دارد و آنچه در آن سرا و مباحث آخرت، مؤثر و منظور آثار کلامی است، امام است. امام صادق(علیه السلام) در روایتی می‌فرماید: «الاسلام یحقن به الدم و تؤدی به الامانة و تستحلّ به الفروج و الثواب علی الایمان»؛ اسلام (شهادتین)، آثاری فقهی با خود دارد، اما آن‌که آثار اخروی در پی می‌آورد و ثواب و عقاب بدان تعلق می‌گیرد، ایمان است.

4- ایمان به جز مراتب، دارای اقسامی است و به تعبیر دیگر، کاربردهای متفاوتی دارد:

  •  گاهی در ادبیات دینی و اصطلاح شرع، روایات و حتی قرآن، ایمان به کار می‌رود، اما مراد از آن، ایمان عام یعنی همان اسلام است؛ مانند آیه «اسلمت لرب العالمین» که به معنای «امنت برب العالمین» است.
  • مورد دیگری هم وجود دارد که به آن، «ایمان خاص» گفته می‌شود و همان تصدیق و باور قلبی به این است که عالم، خدایی دارد و او یکی است؛ پیامبرانی از طرف آن خداوند واحد، فرستاده شده‌اند که آخرینشان پیامبر خاتم است و باورهایی از این دست.
  • ایمان به معنای اخص که آن را «تشیع» معنا می‌کنند و «مؤمن» را به معنای شیعه می‌دانند. در این تفسیر، ایمان به معنای اعتقاد به ولایت امیرالمؤمنین(علیه السلام) است.

آنچه گفته می‌شود، در بحث‌های بعدی، اهمیت بسیاری دارد؛ چراکه از کسی نفی ایمان می‌شود و آن شنونده و مخاطب در مواجهه با چنین گزاره‌هایی، گمان می‌برد که فرد مورد نظر، نامسلمان است و تمام احکام فقهی از قتل کافر، نجاست کافر، عدم تنصیف دیه، عدم جواز نکاح و … بر او بار می‌شود، در حالی که چنین نیست.

معنای واژه کفر

این واژه، بیشتر نیازمند کندوکاو و بحث دارد و اهمیت بسیاری در بحث عیار ایمان و سنجه فقه و برای تحقق رواداری در جامعه و قدرت یافتن مسلمانان در دیدن، شنیدن و تحمل قرائت‌ها و خوانش‌های گوناگون و پذیرش تکثر درون دین دارد.

جوهری در «صحاح»، جلد دوم، صفحه 808 می‌گوید: «كلُّ ما غَطَّى شيئاً، فقد كَفَره‏»؛ هر چیزی که چیز دیگری را بپوشاند، گفته می‌شود که کافر است. بنابر این تعریف، صدف نیز کافر است.

راغب در «مفردات» می‌گوید: «الکفر فی اللغة ستر الشیء و وصف اللیل بالکافر لستره الاشخاص و الزارع لستره البذر فی الأرض»؛ کفر در لغت، به معنای پوشاندن چیزی است و این‌که به شب، «کافر» گفته می‌شود، بدین علت است که اشخاص در سایه آن، مخفی می‌شوند و شب آن‌ها را می‌پوشاند.

در اصطلاح فقها نیز «کفر» به معنای انکار قولی یا عملی توحید، نبوت و یا یکی از لوازم لایفنک آن‌هاست که از آن‌ها به «ضرورات دین، تعبیر می‌کنند.

میرزای قمی در «غنائم» می‌نویسد: «کافر کسی است که یکی از اصول سه‌گانه (توحید، نبوت و معاد) را انکار بکند؛ بلکه یکی از دو اصل نخست را؛ چراکه انکار اصل سوم، به انکار دو اصل نخستین بر می‌گردد؛ زیرا انکار بدیهی دین بلکه همه انکار است» یعنی کسی که معاد را انکار بکند، در واقع، منکر رسالت شده است.

معنای واژه تکفیر

«تکفیر» نیاز چندانی به توضیح ندارد، اما به طور خلاصه می‌توان گفت که معانی متعددی دارد و یکی از آن‌ها «نسبت دادن کفر به دیگری» است؛ چراکه در باب «تفعیل» استعمال شده است.

فصل دوم: عیار مسلمانی و نامسلمانی، ایمان و بی‌ایمانی و در فقه

در این فصل می‌خواهیم عیار مسلمانی و نامسلمانی، ایمان و بی‌ایمانی بر اساس ترازوی فقه، چه چیزهایی است؟

با بررسی روایات و کلمات فقیهان –حدیثاً و قدیماً- به این نتیجه می‌رسیم که معیار مسلمانی و ایمان صرفاً شهادتین است و لاغیر. البته اکثر قریب به اتفاق فقهای شیعه و سنی، قائل به این هستند و یک معیار و مقوّم اسلام و ایمان را شهادتین به زبان یا تصدیق قلبی آن مورد شهادتین می‌دانند؛ برای نمونه:

  •  میرزای قمی در «غنائم» می‌گوید: «کافر کسی است که اصول سه‌گانه (توحید، رسالت و معاد) را منکر نشود»؛ یعنی اگر این اصول را انکار نکند، مسلمان و مؤمن است، ولو به چیز دیگری معتقد نباشد یا عملی نداشته باشد.
  • مرحوم کاشف الغطاء در «کشف الغطاء»، جلد اول، صفحه ششم می‌گوید: «امامت از اصول مذهب است و باور به او در تحقق شیعه‌گری (ایمان اخص) مؤثر است و الا با عدم اعتقاد به امامت –معاذ الله- کسی از مسلمان بودن، خارج نمی‌شود.
  • ·         علامه در «منتهی» می‌گوید: «در اسلام و ایمان عام، جز شهادتین، چیزی معتبر نیست».
  • مرحوم صاحب «جواهر» در جلد سی‌ام اثر خویش، در ابواب متعدد در شرطیت کفویت در نکاح می‌گوید: «عدم کفر مخالفان بالضروره، روشن است و سیره قطعی و ادله نقلی بر او دلالت دارد».
  • مرحوم صاحب «جواهر» در بحث تغسیل اموات مخالف شیعه می‌گوید: «هرکس مخالف را تکفیر بکند، برخلاف اخبار متواتره است».
  • مرحوم صاحب «عروه» در جلد اول، صفحه 61 می‌نویسد: معیار اسلام، صرفا شهادتین است و به موازات او کفر هم انکار همین مورد شهادت است؛ «و المراد بالکافر من کان منکراً للألوهیة أو التوحید أو الرسالة أو ضروریاً من ضروریات الدین مع الإلتفات إلی کونه ضروریاً».
  • مرحوم آیت الله خوئی در «تنقیح» مناط در ایمان و اسلام را همین شهادتین قرار می‌دهد و می‌گوید: «أنّ المناط فی الإسلام و حقن الدماء و التوارث و جواز النکاح إنّما هو شهادة أن لا إله الا الله … و هی التی علیها أکثر الناس فلا یعتبر فی الإسلام غیر الشهادتین».

البته ایشان تفکیکی بین «ولایت سلطانی» و «ولایت عرفانی» می‌کند. ولایت سلطانی به تعبیر ما، به معنای خلافت است، و ولایت عرفانی به معنای محبت، که ایشان ولایت عرفانی را جزء اصول دین و لوازم جدایی‌ناپذیر رسالت می‌شمارد.

  • حضرت امام(رضوان الله علیه) در کتاب «الطهارة» می‌فرماید: «و التحقیق أنّما یعتبر حقیقةً فی الإسلام بحیث یقال للمتدیّن به إنّه مسلمٌ لیس الا الإعتقاد بالأصول الثلاثة أو الاربعة، و سائر القواعد عبارةٌ عن أحکام الاسلام و لا دخل لها فی ماهیته؛ سواءٌ عند الحدوث أو البقاء …».

بنابر این، ماحصل کلمات فقیهان ما –که فقط به پاره‌ای از موارد آن، اشاره کردم- این است که شاخص اسلام و ایمان، صرفاً و صرفاً شهادتین و اصول ثلاثه یا دوگانه توحید و نبوت است و این مطلب در روایات هم آمده است؛ چنانکه امام صادق(علیه السلام) فرموده است: «الاسلام شهادة أن لا اله الا الله و التصدیق برسوله» و از پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) نیز همین نقل شده است. این جنبه اثباتی قضیه است. پس در پاسخ به سؤال چیستی شاخص و عیار ایمان باید گفت: عیار ایمان صرفاً و صرفاً گفتن و پذیرفتن، اقرار و باور به توحید، نبوت و معاد است؛ همین و بس؛ و چیزی در ورا و فرای این نیست و امور دیگر -به تعبیر حضرت امام- احکام اسلام است و احکام شیء، غیر از ماهیت و مقومات شیء است.

اما جنبه سلبی –که هم در روایات آمده و هم در متون فقهی- یکی بحث امامت و خلافت معصومان(علیهم السلام) است و دیگری عمل به شریعت. با این‌که فقدان این دو (امامت و عمل) در نیک‌بختی و تیره‌بختی مسلمانان، مؤثر است، بدون این دو قطعاً رسیدن به سعادت، سخت یا غیرممکن است، اما به هر حال، نه عمل و نه امامت، تأثیری در ماهیت ایمان ندارد. با این حال، متأسفانه دو گروه از طایفه مسلمین؛ یعنی خوارج از طرف غیرشیعه و برخی از فقیهان شیعی با نگرش و گرایش اخباری، مانند مرحوم صاحب «حدائق»(رضوان الله علیه) و برخی از هم‌فکران ایشان قائل به تأثیر این دو در ایمان شده‌اند؛ بین صورت که خوارج، عمل را مقوم اسلام می‌دانند و اگر کسی مرتکب کبیره بشود، بر اساس همان روایاتی مانند «من ترک الصلاة متعمدا فقد کفر» و «کسی که نوروز را محترم بشمارد، کافر است» قائلند که «خرج عن الاسلام و هو کافر». از سوی شیعه نیز این گرایش خاص –که اندکی از فقهای شیعه بدان قائلند- امامت را به عنوان شاخص و عیار ایمان و اسلام (به معنای تصدیق و باور قلبی) می‌دانند.

عدم تأثیر عمل در ماهیت ایمان در آینه روایات و آیات

درباره نقش نداشتن عمل در ماهیت ایمان می‌توان به آیات و روایات ذیل، اشاره کرد:

  • «ان الذین آمنوا و عملو الصالحات»؛ که ایمان و عمل صالح را به یکدیگر، عطف کرده و اصل در عطف، تغایر معطوف و معطوفٌ علیه است. ممکن است کسی در اینجا عطف را عطف خاص بر عام بداند اما در پاسخ باید گفت که چنین عطفی نیازمند قرینه است. بنابر این، این عطف، بیانگر دوگانگی و تفاوت مفهومی این دو واژه است.
  • –         «و أن طائفتان من المؤمنین اقتتلوا فأصلحوا بینهما فإن بغت احداهما علی الأخری …» این آیه، با صراحت بیشتری به بحث ما مربوط می‌شود و عمل را فاقد نقش در ماهیت ایمان می‌داند؛ یعنی آن را شاخص ایمان نمی‌شمارد و البته اگر نباشد، ایمان نیز مؤثر نیست. این آیه می‌فرماید که اگر دو طایفه از «مؤمنین» با هم درگیر شدند؛ جنگیدند و خون‌ریزی به پا کردند، بینشان اصلاح بکنید؛ حتی اگر یکی قصد اصلاح نداشت و سرکشی و بغی کرد. با توجه به تحقق عنوان «بغی» برای «احداهما» و این‌که یکی از این دو گروه، قبل از بنای بر تصالح، با هم می‌جنگیدند و عمل دینی نمی‌کردند، باز شارع مقدس عنوان «مؤمنین» را از آنان سلب نکرده و دریغ نداشته است.

ممکن است کسی مدعی بشود که به اعتبار ایمان قبلی آنان (به اعتبار «من قضی عن المبدأ») باز آنان را «مؤمن» می‌شمارد، اما این ادعا پذیرفته نیست؛ چراکه اصل در مشتقات، بر فعلیت است و اگر بخواهد در «من قضی عن المبدأ» استعمال بشود، نیاز به قرینه دارد.

  • حضرت امیر(سلام الله علیه) در خطبه زیبای 127 «نهج البلاغه» در برابر خوارج می‌فرماید: «وَ قَدْ عَلِمْتُمْ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ(صَلّی اللّهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ) رَجَمَ‏ الزَّانِيَ‏ الْمُحْصَنَ‏ ثُمَّ صَلَّى عَلَيْهِ ثُمَّ وَرَّثَهُ أَهْلَهُ وَ قَتَلَ الْقَاتِلَ وَ وَرَّثَ مِيرَاثَهُ أَهْلَهُ … فَأَخَذَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ(صَلّی اللّهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ) بِذُنُوبِهِمْ وَ أَقَامَ حَقَّ اللَّهِ فِيهِمْ وَ لَمْ يَمْنَعْهُمْ سَهْمَهُمْ مِنَ الْإِسْلَامِ وَ لَمْ يُخْرِجْ أَسْمَاءَهُمْ مِنْ بَيْنِ أَهْلِهِ» پیامبر(صلی الله علیه و آله) کسانی را که دست به کارهای پلشت و فواحش می‌زدند، رجم می‌کرد، اما پس از آن بر آنان نماز میت می‌گزارد و اموالشان را بین ورّاثشان تقسیم می‌کرد؛ قاتل را قصاص می‌فرمود، اما اموال او را میان وراثش تقسیم می‌کرد … آن حضرت، آنان را به‌سزای گناهانشان مؤاخذه می‌کرد، اما حدود را بر آنان اجرا می‌فرمود، در حالی که («واو» در اینجا حالیه است) نامشان را از دیوان مسلمانی و مؤمنانه، خارج نمی‌کرد.

آنچه گفته شد، در رابطه با عمل بود، اما درباره امامت نیز همین وضعیت، حکومت می‌کند؛ یعنی ائمه ما با همه اعتراضاتی که از آغاز تا پایان به خلفا داشتند، هرگز آنان را از جرگه مسلمانان، خارج ندانستند و در جمعه و جماعاتشان شرکت می‌جستند. مواردی از این دست، واکنش‌ها و فرمایش‌ها عبارتند از:

  •  حضرت امیر(سلام الله علیه) با این‌که جنگ‌های سه‌گانه بر ایشان تحمیل شد، هرگز درباره کسانی که با او درگیر شدند، نه حکم به کفر و نه حتی به نفاقشان نداد.
  • مرحوم شیخ حر عاملی در «وسائل الشیعه»، روایتی تکان‌دهنده از امام صادق(علیه السلام) نقل کرده است که: «عَنْ جَعْفَرٍ عَنْ أَبِيهِ‏ أَنَّ عَلِيّاً(عَلَیهِ السَّلامُ) لَمْ‏ يَكُنْ‏ يَنْسُبُ‏ أَحَداً مِنْ أَهْلِ حَرْبِهِ إِلَى الشِّرْكِ وَ لَا إِلَى النِّفَاقِ وَ لَكِنَّهُ كَانَ يَقُولُ هُمْ إِخْوَانُنَا بَغَوْا عَلَيْنَا»؛ فعل «کان» بر سر فعل «مضارع» نشانه استمرار است؛ بنابر این، حضرت می‌فرماید یکی از روش‌های مستمر و فراگیر حضرت امیر(علیه السلام) این بود که هرگز کسانی را که با او می‌جنگیدند، نه به شرک، منتسب می‌کرد و نه نفاق (فرمایش حضرت به صورت «الی الشرک و النفاق» نیست، بلکه با تعبیر «الی الشرک و لا الی النفاق» لطافتی را در کلام به نمایش گذاشته تا کسی گمان نبرد که شرک و نفاق به هم شباهت دارند، بلکه نفاق، عنوانی پایین‌تر از شرک است) بلکه همواره می‌فرمود: آنان برادران ما هستند که بر ما تعدی کرده‌اند؛ یعنی آن حضرت کسانی مانند ابن ملجم، عایشه، طلحه، زبیر، خوارجیان نهروان، شورشیان جمل و صفینیان -که در رأسشان معاویه قرار دارد- را رسماً حکم به کفر و حتی نفاقشان نداد و منافق ننامید، بلکه فرمود آنان برادران دینی ما هستند که بغی نموده‌اند.
  • جالب است که امامین حسنین(علیهما السلام) طبق روایتی که در «وسائل»، جلد هشتم، صفحه 301 از حضرت موسی بن جعفر(علیه السلام) نقل کرده، پشت‌سر مروان، نماز می‌گزاردند و حضرت در ادامه می‌فرماید: «و ما نیز با آنان (اشباه مروان) نماز می‌خوانیم».
  • در پاره‌ای از روایات، از یکی از امامین حسنین(علیهما السلام) سؤال کردند: پدرتان که پشت‌سر برخی از خلفای زمان، نماز می‌خواندند، وقتی به خانه باز می‌گشتند، آن را اعاده می‌کردند؟ آن حضرت فرمود: «لا و الله» وقتی که نماز می‌خواندند، حتی یک آیه هم از نزد خودشان اضافه نمی‌کردند که به جای کلماتی که خلفا می‌خواندند، چیز دیگری به زبان بیاورند.

آنچه گفته شد، در باب روش و گفتار ائمه ما درباره مخالفان و غیرشیعیان است و صاحب «جواهر»، حضرت امام(رضوان الله علیه) در تعبیری بلند در کتاب «الطهارة» جلد سوم، صفحه 451 و مرحوم آیت الله خوئی در پاسخ به این گمان که شاید ائمه از ترس جان خود یا شیعیان و مؤمنان، دست به چنین رفتارهایی می‌زدند یا آن‌ها را توصیه می‌کردند (تقیه)، می‌فرمایند که این رفتارها هرگز از باب ترس و تقیه نبوده است؛ چراکه ترس و تقیه برای جلوگیری از لو رفتن یاران ائمه، به‌خصوص صادقین بود در حالی که آنان در میان مردم، کاملاً شناخته‌شده بودند، بلکه از این باب بود که آنان را مسلمان می‌دانستند و پشت‌سرشان نماز می‌گزاردند و به‌صرف عدم عمل و طاعت الهی یا به‌صرف عدم باور به ولایت حقه اهل بیت(علیهم السلام) کافر به کفر فقهی به معنایی که خواهیم گفت، نمی‌شدند. مرحوم آقای خوئی در تعبیری می‌فرماید: «با توجه به این روایات، این دستورها برای رعایت تقیه و ترس از ضرر نیست، بلکه حکمت آن، مدارا با آنان برای اتحاد کلمه مسلمین و اعلای کلمه مؤمنین است؛ زیرا در آن روزگار، یاران امام، شناخته‌شده بودند؛ و بنابر این، جایی برای تقیه نیست و این دستورات برای مؤدب کردن آنان به اخلاق نیکو بوده است تا با این رفتار، شیعه به دور از تعصب و عناد و لجاج، شناخته و ممتاز بشوند».

خلاصه آن‌که به این نتیجه رسیدیم که عیار ایمان از جهت اثباتی، صرفاً و صرفاً پذیرش اصول ثلاثه و شهادتین است؛ و از جهت سلبی، امامت و عمل نقشی در شاخص ایمان و معنای آن ندارد.

 کتاب الایمان و الکفر «کافی» روایتی زیبا را نقل کرده که بخشی از آن را قرائت می‌کنم تا ببنیم که پیامبر خاتم و ائمه ما(علیهم السلام) چگونه فکر می‌کردند و برنامه می‌ریختند و ما مسلمانان –اعم از شیعه و سنی- امروزه در کجای قصه، قرار داریم و چه رفتاری از خود، نشان می‌دهیم؛ آنان چه می‌خواستند و ما چه می‌کنیم و چه فاصله رفتاری و کرداری‌ای میان ما و ائمه ما دیده می‌شود: «عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ الْحَجَّاجِ عَنْ هَاشِمٍ صَاحِبِ الْبَرِيدِ قَالَ: كُنْتُ أَنَا وَ مُحَمَّدُ بْنُ مُسْلِمٍ وَ أَبُو الْخَطَّابِ مُجْتَمِعِينَ فَقَالَ لَنَا أَبُو الْخَطَّابِ مَا تَقُولُونَ فِيمَنْ لَمْ يَعْرِفْ هَذَا الْأَمْرَ؟ فَقُلْتُ: مَنْ لَمْ يَعْرِفْ هَذَا الْأَمْرَ فَهُوَ كَافِرٌ فَقَالَ أَبُو الْخَطَّابِ لَيْسَ بِكَافِرٍ حَتَّى تَقُومَ عَلَيْهِ الْحُجَّةُ فَإِذَا قَامَتْ عَلَيْهِ الْحُجَّةُ فَلَمْ يَعْرِفْ فَهُوَ كَافِرٌ فَقَالَ لَهُ مُحَمَّدُ بْنُ مُسْلِمٍ سُبْحَانَ اللَّهِ مَا لَهُ إِذَا لَمْ يَعْرِفْ وَ لَمْ يَجْحَدْ يَكْفُرُ لَيْسَ بِكَافِرٍ إِذَا لَمْ يَجْحَدْ قَالَ فَلَمَّا حَجَجْتُ دَخَلْتُ عَلَى أَبِي عَبْدِ اللَّهِ فَأَخْبَرْتُهُ بِذَلِكَ فَقَالَ إِنَّكَ قَدْ حَضَرْتَ وَ غَابَا وَ لَكِنْ مَوْعِدُكُمُ اللَّيْلَةَ الْجَمْرَةُ الْوُسْطَى بِمِنًى. فَلَمَّا كَانَتِ اللَّيْلَةُ اجْتَمَعْنَا عِنْدَهُ وَ أَبُو الْخَطَّابِ وَ مُحَمَّدُ بْنُ مُسْلِمٍ فَتَنَاوَلَ وِسَادَةً فَوَضَعَهَا فِي صَدْرِهِ ثُمَّ قَالَ لَنَا مَا تَقُولُونَ فِي خَدَمِكُمْ وَ نِسَائِكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ أَ لَيْسَ يَشْهَدُونَ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ قُلْتُ بَلَى قَالَ أَ لَيْسَ يَشْهَدُونَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ(صَلّی اللّهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ) قُلْتُ بَلَى قَالَ أَ لَيْسَ يُصَلُّونَ وَ يَصُومُونَ وَ يَحُجُّونَ قُلْتُ بَلَى قَالَ فَيَعْرِفُونَ مَا أَنْتُمْ عَلَيْهِ قُلْتُ لَا قَالَ فَمَا هُمْ عِنْدَكُمْ قُلْتُ مَنْ لَمْ يَعْرِفْ هَذَا الْأَمْرَ فَهُوَ كَافِرٌ قَالَ سُبْحَانَ اللَّهِ أَ مَا رَأَيْتَ أَهْلَ الطَّرِيقِ وَ أَهْلَ الْمِيَاهِ قُلْتُ بَلَى قَالَ أَ لَيْسَ يُصَلُّونَ وَ يَصُومُونَ وَ يَحُجُّونَ أَ لَيْسَ يَشْهَدُونَ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ قُلْتُ بَلَى قَالَ فَيَعْرِفُونَ مَا أَنْتُمْ عَلَيْهِ قُلْتُ لَا قَالَ فَمَا هُمْ عِنْدَكُمْ قُلْتُ مَنْ لَمْ يَعْرِفْ هَذَا الْأَمْرَ فَهُوَ كَافِرٌ قَالَ سُبْحَانَ اللَّهِ أَ مَا رَأَيْتَ الْكَعْبَةَ وَ الطَّوَافَ وَ أَهْلَ الْيَمَنِ وَ تَعَلُّقَهُمْ بِأَسْتَارِ الْكَعْبَةِ قُلْتُ بَلَى قَالَ أَ لَيْسَ يَشْهَدُونَ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ(صَلّی اللّهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ) وَ يُصَلُّونَ وَ يَصُومُونَ وَ يَحُجُّونَ قُلْتُ بَلَى قَالَ فَيَعْرِفُونَ مَا أَنْتُمْ عَلَيْهِ قُلْتُ لَا قَالَ فَمَا تَقُولُونَ فِيهِمْ قُلْتُ مَنْ لَمْ يَعْرِفْ فَهُوَ كَافِرٌ قَالَ سُبْحَانَ اللَّهِ هَذَا قَوْلُ الْخَوَارِجِ ثُمَّ قَالَ إِنْ شِئْتُمْ أَخْبَرْتُكُمْ فَقُلْتُ أَنَا لَا «1» فَقَالَ أَمَا إِنَّهُ شَرٌّ عَلَيْكُمْ أَنْ تَقُولُوا بِشَيْ‏ءٍ مَا لَمْ تَسْمَعُوهُ مِنَّا قَالَ فَظَنَنْتُ أَنَّهُ يُدِيرُنَا عَلَى قَوْلِ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِم» صاحب البرید می‌گوید: من، محمد بن مسلم و ابوالخطاب در جایی، گرد هم بودیم که ابوالخطاب به من و محمد بن مسلم، رو کرد و پرسید: نظر شما درباره کسی که ولایت اهل بیت را قبول نداشته باشد، چیست؟ (این سه تن، سه دیدگاه متفاوت به کسی دارند که امامت و عیار ایمان را قبول ندارد. آقای صاحب البرید، بسیار تند و آتشین است؛ ابوالخطاب کمی معتدل است و در نهایت، مشخص می‌شود که امام قصد دارد تلویحاً نظر محمد بن مسلم نظر نهائی و واقع بداند) ابوالخطاب گفت: چنین نیست که تا کسی ولایت و امامت اهل بیت را نپذیرفته باشد، کافر بشود؛ بلکه باید به او فهمانید و مباحث معرفتی امامت را به او آموزانید، آنگاه اگر باز باور نیافت، کافر می‌شود. محمد بن مسلم پاسخ می‌دهد: سبحان الله! این سخنان چیست که به زبان می‌آورید؟ وقتی که به او گفتی اما نپذیرفت و سخن شما او را قانع نکرد و دست به انکار عامدانه و جاحدانه نزد (که نقطه پایانی بحث من است) چرا کافر باشد؟ سپس آقای صاحب البرید در ادامه می‌گوید که ایام حج فرا رسید و به سفر حج رفتیم. از قضا آگاه شدیم که امام صادق(علیه السلام) در حج، حضور دارد؛ لذا پس از عمل حج، نزد امام در مکه رفتم و عرض کردم که چنین داستانی در میان سه نفر، پیش آمده است؛ لذا شما بین ما داوری کنید. امام فرمود: باید آن دو تن دیگر هم حضور داشته باشند. لذا زمان و مکان، چنین تعیین شد که همین امشب در جمره وسطا در منا گرد هم بیاییم. شب‌هنگام به حضور امام صادق(علیه السلام) رفتیم و ایشان افراد متعدد در گروه‌های مختلف اجتماعی، حالات متعدد و رفتارهایشان را بر می‌شمارد و به صورت شبیه استفهام انکاری، آنان را به چالش می‌کشد و در سخن پایانی می‌فرماید: «درباره کسانی که برای شما کار می‌کنند یا درباره کسانی که به زنان و فرزندان و اقوامتان چه نظری دارید؟ آیا آنان به وحدانیت خدا و رسالت پیامبر اسلام، شهادت نمی‌دهند؟ آیا نماز نمی‌گزارند و روزه و حج به جا نمی‌آورند؟ و این سه تن در پاسخ گفتند: چرا. آنگاه حضرت سؤال کردند: آیا اینان ولایت را می‌شناسند و به آن باور دارند؟ در جواب گفتند: نه. امام فرمود: نظر شما درباره این گروه که توحید و رسالت را باور دارند و نماز و روزه انجام می‌دهند اما ولایت را قبول ندارند، چیست؟ صاحب البرید –که بسیار تند و تنگ‌نظرانه فکر می‌کرد- پاسخ داد: ما آنان را کافر می‌دانیم.

این نکته از جهت روان‌شناسی بحث، بسیار اهمیت دارد که امام(علیه السلام) دوباره افراد دیگری را نام می‌برد و می‌فرماید: سبحان الله! کسانی را که در راه می‌دیدید که مشغول فروش مواد غذایی هستند یا آب‌رسانانی که در مکه و منا به شما آب می‌دهند را ندیدید؟ این‌ها نماز نمی‌خوانند؛ حج نمی‌گزارند؛ روزه نمی‌گیرند و به وحدانیت خدا و رسالت، شهادت نمی‌دهند؟ پاسخ داد: چرا، چنین است. حضرت پرسید: آیا آنان نیز مانند شما شیعه‌اند و ولایت اهل بیت را قبول دارند؟ پاسخ داد: نه. فرمود: نظر شما درباره آنان چیست؟ دوباره جواب دادیم: آن‌ها کافرند. امام می‌فرماید: سبحان الله! مردم را ندیدید که در طواف کعبه، به گرد آن موج می‌زنند و عده‌ای به پرده کعبه، چنگ زده‌اند و خداخدا می‌گویند و اشک می‌ریزند؟ پاسخ داد: بله دیدم. فرمود: آیا اینان به وحدانیت خدا و رسالت، شهادت نمی‌دهند؛ نماز نمی‌خوانند و روزه نمی‌گیرند؟ پاسخ داد: چرا. حضرت سؤال کرد: همه آن‌ها شیعه‌اند؟ پاسخ داد: نه. فرمود: پس نظر شما درباره آنان چیست؟ پاسخ داد: هرکس به ولایت، معرفت ندارد، کافر است. در اینجاست که امام(علیه السلام) واپسین سخن را می‌گوید و می‌فرماید: سبحان الله! این، سخنی به مسلک خوارج است (یعنی به سبک خوارج است؛ چون آنان نیز ولایت را شرط نمی‌دانند بلکه فقط عمل را شرط ایمان می‌شمارند). آنگاه فرمود: اگر دلتان بخواهد، عیار ایمان را به شما معرفی می‌کنم. در پاسخی که نشان از قصور فهم او داشت، گفت: من به شما زحمت نمی‌دهم و خودم از آن آگاهم. حضرت فرمود: چقدر بد است که تا چیزی را از ما نشنیده‌اید، بدان قائل بشوید. آقای صاحب البرید می‌گوید: با شنیدن این پاسخ، فهمیدم که حضرت ما را به گفتار محمد بن مسلم وا می‌دارد.

نتیجه بحث

با توجه به روایات و ادله فراوان، عیار و شاخص ایمان و اسلام، صرفا و صرفاً همان است که گفته شد و بر فرض که در برابر این روایات فراوان -که دین‌داری را در این چند امر، خلاصه کرده- روایاتی مانند «بنی الاسلام علی خمس» را که عمل را شرط دانسته، در نظر بگیریم و آن‌ها را متعارض بدانیم (که چنین نیستند و به تعبیر امام، دسته اول بر دسته دوم، حکومت دارند) تساقط می‌کنند و به روایات و عمومات بالادستی، مراجعه می‌کنیم که صرفاً شهادتین را کافی می‌دانند.

فصل سوم: شروط و اسباب تکفیر

در این فصل، به صور خلاصه، پیرامون شروط و اسباب تکفیر، سخن می‌گوییم. همان طور که شاخص مسلمانی، شهادتین و باور به اصول سه‌گانه است، خروج از دین نیز انکار صریح همین امور است. از امور جالب، این است که بدانیم در شریعت اسلام اگر در ظاهر، ادعای اسلام بکند و حتی یقین داشته باشیم که به گفته‌های خویش قلباً باور ندارد، نمی‌توانیم نامسلمانی او حکم بکنیم و از شیخ در «مبسوط» تا صاحب «عروه» به این مطلب، تصریح کرده‌اند. پیامبر نیز در روایتی که اهل سنت آن را نقل کرده‌اند، فرموده است: «إني لم أؤمر أن أشقّ على قلوب الناس»؛ من مأموریت نیافته‌ام که دل مردم را بشکافم و ببینم در دلشان چه می‌گذرد، بلکه مهم این است که به زبان، ادعای اسلام می‌کند.

گذشته از این، آیه شریفه «وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقى‏ إِلَيْكُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِناً» می‌فرماید: به کسی که به شما اظهار اسلام می‌کند (یا طبق برخی تفاسیر، سلام می‌کند که کوچک‌ترین نشانه مسلمانی است) نگویید مؤمن نیستی.

از شروط و اسباب کفر و تکفیر می‌توان به موارد ذیل اشاره کرد:

  • انکار عالمانه و آگاهانه؛
  • انکار از روی اراده و اختیار نه از روی تقیه و ترس؛
  • عدم وجود احتمال توجیه و تأویل.

با توجه به این‌که در جوامع روائی شیعه، بابی با نام «تکفیر من لا یستحق التکفیر» وارد شده و بدین معناست که نسبت دادن کفر به دیگران، چنان ناپسند است که مثل مرحوم مجلسی، کلینی و برخی از محدثان دیگر و صاحبان جوامع روائی، بابی را در این موضوع، گرد آورده‌اند که به برخی از آن‌ها اشاره می‌شود:

  •  «مَلْعُونٌ مَلْعُونٌ مَنْ رَمَى‏ مُؤْمِناً بِكُفْرٍ».
  • –          در «قرب الاسناد و الجعفریات» از حضرت امیر(علیه السلام) روایت کرده که نسبت دادن کفر به دیگران و تکفیر آنان از چنان اهمیتی برخوردار است که حضرت امیر(علیه السلام) درباره آن، حکم به تعزیر کرده و فرموده است: «مَنْ قَالَ لِأَخِيهِ الْمُسْلِمِ يَا فَاجِرُ أَوْ يَا كَافِرُ أَوْ يَا خَبِيثُ أَوْ يَا فَاسِقُ أَوْ يَا مُنَافِقُ أَوْ يَا حِمَارُ فَاضْرِبُوهُ تِسْعَةً وَ ثَلَاثِينَ سَوْطا». مرحوم شیخ مفید نیز بر اساس این روایت، فتوا داده که اگر کسی چنین کرد «ضرب ضرباً وجیعاً تعزیراً له علی ما قال».

نکته مهم: شوربختانه، برای تقویت رواداری و جلوگیری از رونق بازار تکفیر باید دو کار انجام داد:

  • بازاندیشی در مفهوم «کفر»: چنانکه در فصل اول گذشت، کفر از «ستر» به معنای پوشاندند و انکار چیزی است؛ بنابر این باید چیزی باشد تا پوشانده شود و به تعبیر دیگر، کفر از عناوین ذات‌تعلق است؛ مانند رضا و غضب که تا از رضایت، سخن گفته می‌شود، از متعلق آن، سؤال می‌شود؛ یعنی باید چیزی باشد که انسان به او راضی شود. بنابر این باید یک امر ثابت، محقّق و پذیرفته‌شده وجود داشته باشد تا دیگری آن را رد بکند تا کفر بر آن، صدق بکند و این در مفهوم لغوی کفر، اشراب شده است؛ لذا هرگاه فردی در مقام انکار توحید و رسالت بر بیاید اما انکارش جاهلانه و تردیدگونه باشد (یعنی نفهمیده و به حق، پی نبرده باشد) و امکان پی‌برد آن نیز وجود نداشته باشد (عالمانه و عامدانه، از روی تعصب و عناد نباشد) به نظر می‌آید که کفر بر عمل چنین فردی، صادق نیست و کافری که احکام فقهی بر او بار می‌شود، نام نمی‌گیرد. از طهارت تا دیات، گستره گسترده احکام برای کفر است و شامل نجاست او، عدم جواز اقامه نماز بر میت او، عدم احترام او، عدم جواز حج و نماز به نیابت از آنان، نکاح با آنان، قصاص و تنصیف دیه بر ایشان، مالکیت آن‌ها، بیع و شراء با آنان و بسیاری از مباحث دیگر می‌شود. این احکام گسترده در پهنه فقه، از چنین کسانی که رسالت، توحید و اصول سه‌گانه را انکار کردند اما انکارشان جاحدانه (از روی عمد و آگاهی) نیست، دریغ نمی‌شود.

 خاستگاه مشکل

مشکل از آنجاست که مشهور از فقها تا خود حضرت امام(رضوان الله علیه)، آقای خوئی و دیگران نسبت کفر و اسلام را نسبت عدم و ملکه گرفته‌اند؛ بدین معنا که اسلام به معنای اقرار به شهادتین و کفر به معنای عدم اقرار است و چون نسبت را چنین دانسته‌اند، قائل شده‌اند که در هر جایی که قابلیت اسلام وجود داشته باشد اما نباشد، کافر است. بنابر این، اگر کسی می‌توانست اقرار بکند و به هر دلیلی نکرده باشد، کافر می‌شود و نتیجه آن است که اگر در اسلامِ کسی، شک داشته باشند، اصل را بر این می‌گذارند که کافر است و اصالة عدم الاسلام را حاکم می‌دانند. اما به نظر می‌آید که صحیح، خلاف این نظر است؛ چراکه گفتیم کفر یک امر وجودی است نه یک امر عدمی؛ ولو عدم مطلق نباشد و عدم نعتی باشد. کفر، عدم اسلام و عدم اقرار نیست، بلکه اقرار به امری دیگر مانند ثنویت یا رسالت دیگری غیر از پیغمیر ماست که یک امر وجودی به شمار می‌رود. بنابر این در جایی که هنوز شک داریم، نه اصل بر کفر است و نه بر اسلام است، بلکه از احکام مشترک هر دو، برخوردار می‌شود اما احکام مختص را ندارد.

برآیند و خروجی این مطلب، این است که به جای دوگانه «مؤمن و کافر»، «اسلام و کفر»، «دار الحرب و دار الاسلام» باید قائل به سه‌گانه «مسلمان، کافر و نامسلمان غیرکافر» بشویم و ازقضا آقایان در باب انکار ضروری دین، معتقدند که ضروری دین –که اسلام است- بقائیه مسلمانند، آنگاه شک می‌کنند که آنچه او انکار کرده، ضروری است و کافر شده یا نه، 99 درصد فقها قائلند که در اینجا انکار ضروری باید عامدانه و جاحدانه باشد، اما در کفر حدوثی یا اسلام حدوثی، به چنین نظری قائل نیستند. در اینجا سؤال، این است که: چه فرقی میان این دو وجود دارد؟

اتفاقاً روایات بسیاری هم در این زمینه وجود دارد؛ مانند:

  •  روایت صاحب البرید؛
  • روایت زراره از امام باقر(علیه السلام) که روایتی زیباست و بحث ازدواج وی در ایام جوانی را از امام(علیه السلام) سؤال می‌کند و ازقضا متن روایت این است که زراره می‌گوید: چنانکه شما می‌فرمایید، بر اساس آیه قرآن، مردم یا مسلمانند و یا کافرند؛ «منهم کافر و منهم مسلم»، اما امام(علیه السلام) می‌فرماید: با این حساب، «اصحاب الاعراف» چه شدند؟ «مرجون لامر الله» کجا هستند؟ «مستضعفون» چه جایگاهی دارند؟ یعنی امام قصد دارد این دوگانه «مؤمن و کافر» را بشکند و عنوان سومی درست کند که نه مسلمان است و نه کافر؛ و آن احکامی فقهی مانند نجاست، در حق آنان جریان ندارد.

نکته مثبت در این است که زراره بحث‌های چالشی با امام به راه می‌اندازد و سخن امام نمی‌پذیرد. زیبایی این روایت، این است که امام در پایان می‌فرماید: «أَمَا إِنَّكَ‏ إِنْ‏ كَبِرْتَ‏ رَجَعْتَ‏ وَ تحَلَّلَتْ عَنْكَ عُقَدُكَ‏»؛ اگر بزرگ بشوی، این گره‌های کور و دگم‌اندیشی به کنار می‌رود و مرزبندی‌های تنگ‌نظرانه و کاذب، مانند خودی و غیرخودی کردن را می‌شکنی و به کنار می‌نهی.

  •  روایت مطمار؛

فصل چهارم: کاربردهای واژه «کفر» در ادبیات دینی

روایتی تحت عنوان روایت «زبیریه» که آن را علی بن ابراهیم از ابی عمرو زبیری از امام صادق(علیه السلام) نقل کرده که «وجوه الکفر» نیز نام دارد و امام پنج کاربرد را برای کفر بر می‌شمارد:

  1.  کفر جحود؛
  2. 2)     کفر معرفت؛
  3. 3)     کفر کفران نعمت؛
  4. 4)     کفر معصیت؛
  5. 5)     کفر برائت.

«کفر» معانی و کاربردهایی گوناگون دارد و بنابر این، امام صادق(علیه السلام) از شواهد قرآنی، استفاده می‌فرماید. در این روایت می‌خوانیم که ابوعمرو زبیری به حضرت عرض می‌کند: «أَخْبِرْنِي عَنْ وُجُوهِ الْكُفْرِ فِي كِتَابِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ. قَالَ: الْكُفْرُ فِي كِتَابِ اللَّهِ عَلَى خَمْسَةِ أَوْجُهٍ: فَمِنْهَا كُفْرُ الْجُحُودُ وَ الْجُحُودُ عَلَى وَجْهَيْنِ»؛ گاهی کسی که آگاهانه انکار می‌کند و حق را می‌فهمد؛ مانند یهودیان بنی قریضه و ینی قینیقاع که در مدینه بودند و با علم به حقانیت پیامبر ص ایشان را انکار کردند. کفر دیگر نیز کفر زنادقه است.

حضرت امام در این باره می‌فرماید: «ظاهر، نسبت بین کفر و ایمان، نسبت ملکه و عدم است» و تعبیر به «ظهور»، به معنای عدم قطعیت و عدم صراحت است؛ یعنی اگر این مطلب را در قالب‌های فقهی بریزیم، باید بگوییم که گویا احتیاط می‌کند.

بنابر این اگر وجوه و کاربردهای کفر را هم بدانیم، این‌که در روایت می‌فرماید: «هر کس نماز را عمداً ترک بکند، کافر است» به معنای کافر جاحد نیست، بلکه به معنای ترک نعمت یا معصیت کرده یا در مجامع روائی اهل سنت که می‌خوانیم: «هرکس به نوروز، اهتمام داشته باشد، فلیس بمسلم» نه بدین معناست که کافر است؛ بلکه یعنی کأن آداب اسلامی را به خوبی عمل نکرده است. بنابر این اگر واقعاً بازاندیشی در برخی از معانی و مفاهیم بکنیم و با نگاهی دوباره، رواداری و تحمل را در عمل، بالا ببریم، بسیاری از چالش‌هایی که امروزه در میان مؤمنان و مسلمانان وجود دارد و موجب ریختن خون‌هایی در نقاط گوناگون می‌شود، جلوگیری می‌گردد و باید همت خود را به کار بندیم.